نسازد عشق را کنج سلامت

شاعر : جامي

خوشا رسوايي و کوي ملامتنسازد عشق را کنج سلامت
وز اين غوغا بلند، آوازه گرددغم عشق از ملامت تازه گردد
بود کاهل‌تنان را تازيانهملامت‌هاي عشق از هر کرانه
شود ز آن تازيانه سير او تيزچو باشد مرکب رهرو گران خيز
جهاني شد به طعن‌اش بلبل آواززليخا را چو بشکفت آن گل راز
ملامت را حوالتگاه گشتندزنان مصر از آن آگاه گشتند
زبان سرزنش بر وي گشادندبه هر نيک و بدش در پي فتادند
دلش مفتون عبراني غلاميکه: شد فارغ ز هر ننگي و نامي
ز دمسازي و همرازي‌ش دورستعجب‌تر کن غلام از وي نفورست
نه گامي مي‌زند با وي به راهينه گاهي مي‌کند در وي نگاهي
زند اين از مژه بر ديده مسماربه هر جا آن کشد برقع ز رخسار
از آن رو خاطرش را ميل او نيستهمانا پيش چشم او نکو نيست
ز ما ديگر کجا تنها نشستي؟گر آن دلبر گهي با ما نشستي،
فضيحت خواست آن ناراستان رازليخا چون شنيد اين داستان را
زنان مصر را آواز کردندروان فرمود جشني ساز کردند
هزارش ناز و نعمت در ميانهچه جشني، بزم گاه خسروانه
به ماء الورد عطرآميز کردهبلورين جام‌ها لبريز کرده
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهيدر او از خوردني‌ها هر چه خواهي
ز لب شکر ز دندان مغز بادامپي حلواش داده نيکوان وام
به خدمت همچو طاووسان خرامانروان هر سو کنيزان و غلامان
به مسندهاي زرکش خوش نشستهپري‌رويان مصري حلقه بسته
ز هر کار آنچه مي‌شايست کردندز هر خوان آنچه مي‌بايست خوردند
زليخا شکرگوياي مدح‌خوانانچو خوان برداشتند از پيش آنان
ترنج و گزلکي بر دست هر تننهاد از طبع حيلت‌ساز پر فن
به ديگر کف ترنجي شادي‌انگيزبه يک کف گزلکي در کار خود تيز
به بزم نيکويي بالانشينان!بديشان گفت پس کاي نازنينان!
به طعن عشق عبراني غلامم؟چرا داريد ازين سان تلخ کامم
بدين انديشه کردم رهنمون‌اشاجازت گر بود آرم برون‌اش
بجز وي نيست ما را آرزوييهمه گفتند کز هر گفت و گويي
پي صفراييان داروي صفراستترنجي کز تو اکنون بر کف ماست
نمي‌برد کسي تا او نيايد!بريدن بي‌رخش نيکو نيايد
که: «بگذر سوي ما، اي سرو آزاد!»زليخا دايه را سوي‌اش فرستاد
چو گل ز افسون او خوش برنيامدبه قول دايه، يوسف درنيامد
در آن کاشانه همزانوي او شدبه پاي خود زليخا سوي او شد
تمناي دل محنت رسيده!به زاري گفت کاي نور دو ديده!
به نوميدي فتاد آخر قرارمز خود کردي نخست اميدوارم
شدم رسوا ميان مردم از توفتادم در زبان مردم از تو
به نزديک تو بس بي‌اعتبارمگرفتم آن که در چشم تو خوارم
ز خاتونان مصرم شرمساري!مده زين خواري و بي‌اعتباري
دل يوسف به بيرون آمدن نرمشد از انفاس آن افسونگر گرم
برون آمد چو گلزار شکفتهز خلوت خانه ، آن گنج نهفته
ز گلزارش گل ديدار چيدند،زنان مصر کن گلزار ديدند
زمام اختيار از دستشان رفتبه يک ديدار کار از دستشان رفت
تمنا شد ترنج خود بريدن،چو هر يک را در آن ديدار ديدن
ز دست خود بريدن کرد آغازندانسته ترنج از دست خود باز
بر آمد بانگ از ايشان کاين بشر نيست!چو ديدندش که جز والا گهر نيست
کز اوي‌ام سرزنش‌ها را نشانهزليخا گفت: «هست اين، آن يگانه
همه از عشق اين نازک بدن بودملامت کز شما بر جان من بود
به وصل خويشتن من خواندم او رامراد جان و تن من خواندم او را
اميد روزگارم بر نياوردولي او سر به کارم در نياورد
ازين پس کنج زندان سازمش جاياگر ننهد به کام من دگر پاي
گذارد عمر در محنت‌گزاري»رسد کارش در آن زندان به خواري
ز تيغ مهر او کف‌ها بريديدبديشان گفت: «يوسف را چو ديديد
بداريد از ملامت کردنم دست!اگر در عشق وي معذوري‌ام هست،
درين کارم مددکاري نماييد!»چو ياران از در ياري در آييد!
نواي معذرت آغاز کردندهمه چنگ محبت ساز کردند
بر آن اقليم، حکم او روان استکه: «يوسف خسرو اقليم جان است
جمالش حجت معذوري توستغمش گر مايه‌ي رنجوري توست
وز اين نامهرباني شرم بادش!»دل سنگين به مهرت نرم بادش!
سخن را در نصيحت داد دادندوز آن پس رو سوي يوسف نهادند
دريده پيرهن در نيکنامي!بدو گفتند کاي عمر گرامي!
همي کش گه گهي دامن بر اين خاک!زليخا خاک شد در راهت، اي پاک!
ز تو چون حاجتي خواهد، روا کن!به دفع حاجتش حجت رها کن!
به خواري دوست را از سرکشد پوستحذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست
نهد مادر به زير پاي، فرزندچو از لب بگذرد سيل خطرمند
به روي او در مقصود بگشاي!خدا را، بر وجود خود ببخشاي!
که چندانش نمي‌بيني جمالي!!!،وگر باشد تو را از وي ملالي
نهاني همدم و همراز ما باش!!چو زو ايمن شوي، دمساز ما باش!!
سپهر حسن را ماه منيريمکه ما هر يک به خوبي بي‌نظيريم
ز خجلت لب فروبندد زليخاچو بگشاييم لب‌هاي شکرخا
زليخا را چه قدر آنجا که ماييم!چنين شيرين و شکرخا که ماييم،
پي کام زليخا ياوري شانچو يوسف گوش کرد افسونگري‌شان
نه تنها بهر وي، از بهر خود نيز!گذشتن از ره دين و خرد، نيز
بگردانيد روي از روي ايشانپريشان شد ز گفت و گوي ايشان
که: «اي حاجت رواي اهل حاجاتبه حق برداشت کف بهر مناجات
انيس خلوت عزلت‌گزينان!پناه پرده‌ي عصمت‌نشينان!
مرا زندان به از ديدار اينانعجب درمانده‌ام در کار اينان
که يک دم طلعت اينان ببينم!»به، ار صد سال در زندان نشينم،
دعاي او به زندان ساخت‌اش بندچو زندان خواست يوسف از خداوند
سوي زندان قضا ننمودي‌اش راهاگر بودي ز فضلش عافيت‌خواه
دلي فارغ ز محنت‌هاي زندانبرستي ز آفت آن ناپسندان